غم و درد در ادبيات و هنر ما به وفور تقديس شده است. از منظر جامعهشناسي ادبيات، اين غم بازتاب حملات مکرر و خونباري است که به سرزمين ما شده است. با اين حال، اين غم و اندوه، به معاني و مضامين قدسي پيوند خورده است. شايد بتوان به طور خلاصه گفت غم مقدس که در ادبيات ما توصيه شده، غمي است در فراق و دوري از روح الهي يا به تعبيري بهشت ازلي که به فرد عارف دست ميدهد و در خود نوعي شادي فرامادي دارد؛ غمي است به دليل هبوط از ملکوت به ناسوت.
مصاديق اين مضمون در شعر کهن بسيار است. شايد اين بيت مجذوب تبريزي توضيح کاملتري از مفهوم غم و درد در ادبيات ما بدهد: «مرد را دردي اگر باشد خوش است/ درد بي دردي علاجش آتش است.» اين مضمون در ادبيات کهن ما باقي نمانده است و حتي در آثار معاصر نيز ديده ميشود. سهراب سپهري نيز همين را قالب مدرن بيان ميکند: «و نوشداروي اندوه/ صداي خالص اكسير ميدهد اين نوش.»
اما اين مضمون در پايين دست و در ميان جامعه، به نوعي مرثيهخواني براي گذشتهاي تخيلي تبديل شده است. گذشته ستايي، خاطرهبازي، نوستالژيگرايي دست کم در يک قرن اخير، بازار داغي در جامعه ايران دارد که مقادير زيادي غم و اندوه به همراه تصوراتي ذهني از يک مدينه فاضلهاي دارد که شايد هيچگاه وجود نداشته است. اين روند در سير تاريخي خود، به نوعي رويکرد منفيگرايانه منجر شده است تا جايي که از سويي، به جهانبيني بدانگاري و پوچگرايي و از سوي ديگر، به بيماريهاي روحي چون افسردگي نزديک شده است. امروزه عدهاي بر اين تصور ميباشند هر جا که دو ايراني کنار هم نشستهاند، به احتمال زياد مشغول به بيان موضوعي با درونمايهاي منفي هستند!
بستر فرهنگي ـ تاريخي
همانطور که گفته شد، عادت ما به بازگو کردن اتفاقات منفي، در برخي از موارد ريشه در بعضي از سنتها و آيين مان دارد. دکتر زهرا رمضانلو، استاد فلسفه دانشگاه آزاد زنجان در اين مورد ميگويد: من فکر ميکنم علت اينکه مردم در فرهنگ ما از ابراز غم نه تنها ابايي ندارند، بلکه خيلي به آن هم اقبال دارند، تا حد زيادي به دليل بستر فرهنگي و تاريخي ماست. در فرهنگ ايراني ـ اسلامي ما، غم و اندوه لزوماً مذموم نيست و حتي در متون مذهبي و عرفاني ما نوعي غم و اندوه وجود دارد که اتفاقاً مطلوب است و انسان اساساً بايد تلاش کند تا به آن غم «دست پيدا کند.»
اين استاد دانشگاه ميافزايد: البته مشخص است که در همين پيشينه فرهنگي، غم دنيا خوردن مذموم است و از نوع اين غمي که گفته شد نيست، بلکه چيزي است که انسان را سرگردان و آزرده ميکند. اما در مجموع در فرهنگ ما، غم و اندوه ويژگيهايي نيستند که انسان خودش را از آنها پيراسته کند تا به لذت و شادي و نهايتاً سعادت برسد، بلکه سعادت خود متضمن نوعي رنج و شادي محفوف و پوشيده با اندوه متعالي است.
شايد تعلق ما به چنين گذشته و زمينهاي باعث ميشود تا همچنان غم و اندوه را ارجمند بدانيم. اما در فرهنگ مدرن غربي و به ويژه با ظهور روانشناسي تجربي تعريفي از «انسان سالم» شکل ميگيرد که در آن شادي و لذت از ويژگي انسان سالم تلقي ميشود و غم و اندوه متناسب با شدت و ضعفش در واقع عاملي در نظر گرفته ميشود که انسان را از معيار سلامت و بهنجاري دور ميکند.
وي توضيح ميدهد: البته شاخههاي مختلف روانشناسي معناگرا، روان درماني اگزيستانسيال يا برخي ديدگاههاي پست مدرن به تعريف روانشناسي تجربي از انسان و معيارهايي که براي انسان سالم در نظر ميگيرد نقد وارد ميکنند و معتقدند اين تعريف و معيارها، جامع نيستند. شايد شاخصترين اين نقدها ديدگاه فوکو در مورد تاريخ جنون باشد که خود بحث مفصلي است.
رمضانلو سپس به تلاش براي تغيير اين فرهنگ اشاره ميکند و ميافزايد: قطعا ما شرقيها هم به ميزاني که از علم و فرهنگ غربي متأثر ميشويم سعي ميکنيم خودمان را با همان معيار روانشناسي درباره انسان سالم هماهنگ کنيم. اما نهايتاً به ميزاني که يک شرقي هستيم و نداي مولانا، سنايي، حافظ و… در گوش ما طنين دارد هنوز غم و اندوه را امري پسنديده و قابل بيان و عرضه ميپنداريم، حتي اگر اين عمل به صورتي کاملاً ناخودآگاه صورت بگيرد و حتي اگر در مورد ماهيت غم توصيه شده در ادبيات، اشتباه فاحش کنيم.
منفيگويي
غم و دردي که در ادبيات و فرهنگ ما ريشه دارد، به اشکال مختلف خود را در ذهن جامعه نشان داده است. نارضايتي تاريخي ايرانيان از شرايط موجود شايد به قدمت چند صد ساله برسد. ساخت ذهنيتي رويايي از گذشتهاي مبهم نيز ميتواند ريشه در همين ديدگاه داشته باشد.
به عبارت ديگر، مفهوم غم به موضوعات جلو دستي تقليل پيدا کرده است و گويا فقط نوعي احساس نياز به «غم» دائمي باقي مانده است. غمي که ميتوان در بيرون ريختن افکار منفي بهطور روزمره شاهد آن بود.
مهندس اميررضا پوررضايى، شهرساز و فعال اجتماعي در اين مورد ميگويد: ابتدا لازم است براي اين عادت نامگذارىِ قراردادى در نظر بگيريم و آن را «منفىگويى» بخوانيم. اين کمک مى کند که صحبت ما از ساير موارد مشابه مثل منفىبافى، منفىنمايى، واقعبينى، اطلاعرسانى، دردِدل، بررسى، مشاوره، بدگويى، متلکگويى و… مجزا باشد و منظور را بهتر برساند.
وي در ادامه تأکيد ميکند: قبل از ادامه صحبت لازم است عرض کنم که وضع موجود در جامعه ما بسيار وضع پيچيده و پرفشارى است و اصلاً قصد ندارم که بگويم آنچه در صحبتهاي بسياري از افراد است، درست نيست. واقعيت اين است که اشکالات و مشکلات، بسيار است. با پذيرفتن همه اين مسائل و جوانب است که ما در اينجا به يکى از اين اشکالات مى پردازيم که آن را «منفىگويى» خوانديم.
اين اشکال از آنجا اهميت پيدا مىکند که منِ نوعى وقتى فقط به ابعاد منفى ديگران و وضع موجود بپردازم از نکات منفى خودم غافل مىشوم و ديگر اينکه اين همه پرداختن به نکات منفى، روحيه ما را خراب مى کند و انگيزه تلاش در ما کم مى شود.
پوررضايي ميافزايد: يکي از دلايلي که براي منفيگويي ميتوان پيدا کرد، به يک انحراف و اشکال جدى بازميگردد و آن هم وجود خرافه به طور عام، و خرافهاى مثل نظر زدن يا چشم زدن است. اين باور غير علمى حتماً مى تواند باعث بخشى از اين منفىگويى در جامعه باشد. يعنى انسانها نگرانند تا از خوشىها و موفقيتهايشان با ديگران بگويند و ديگران آنها را چشم بزنند و بدبخت شوند! بدون توجه به اين سؤال که چرا الاغ چموشِ ما را چشم مى زنند، اما ديگران به راحتى سوار کاديلاک مىشوند و کسى آنها را چشم نمىزند!؟
وي ادامه ميدهد: جامعه ما براى رها شدن از بسيارى گير و گرفتهايى که دارد لازم است يک بار براى هميشه خود را از هرآنچه غير علمى است و هر آنچه غيرعقلى است رهايى دهد. متأسفانه در جامعه ما، افراد به ظاهر علمى و درس خوانده نيز اعتقاد محکمى به جادو و جنبل دارند.
اين فعال اجتماعي با اشاره به فردي بودن برخي از دلايل منفيگويي ميافزايد: من به اين منفيگويي از چند زاويه نگاه مى کنم. يکى منفى گفتن از وضعيت جسمىِ خود فرد، منفى گفتن از وضع موجود اجتماع، اقتصاد، منفى گفتن از افرادِ در اطراف، مثل افراد فاميل و خانواده، دوستان، همسايهها و… اين منفى گفتنها از وضعيت جسمى خود فرد گوينده شروع مى شود و تا وضع شهر و کشور و کره زمين و محيط زيست ادامه پيدا مىکند.
اما گويا خداوند فقط عقل و درايت را بهطور کامل و با عدالت به وي عنايت فرموده چون کمتر کسى از کم عقلى خود شکايت دارد!
همه چيز بد است، من خوبم!
وقتي کسي در سختي و رنج ميتواند در امورات خود موفق شود، ارزش موفقيت او بيشتر است. اين اصل، مبنايي است براي برخي از منفيگوييها. پوررضايي با اشاره به گزاره بالا، نتيجه ميگيرد: اگر آن بخشِ معايبِ واقعى و ايراداتِ وارد را کنار بگذاريم، پيام شخصِ گوينده اين است که ببينيد و شاهد باشيد که من در چه وضع خراب و نابسامانى اين داشتهها و امتيازات را به دست آوردهام. به بيان ديگر، ببينيد و شاهد باشيد که چقدر من خوبم!
به گفته وي، مى توان گفت برخي از اين منفي گوييها در واقع و در نهان از خود تعريف کردن است که گوينده فکر مى کند به جاى اينکه بگويد من خوبم ـ که روشى قديمى و حتى زشت محسوب ميشود ـ مىگويد وضعيت بسيار بد است تا مخاطبش را به اين نتيجه برساند که خودِ گوينده خيلى خوب و توانمند است. بر اساس پيش فرض، ما از عيبى که خودمان داريم حرف نمىزنيم. اگر مىگوييم ديگرى دزد است، يعنى من دزد نيستم؛ اگر مىگوييم ديگرى بىسواد است يعنى من بيسواد نيستم؛ اگر مىگوييم جامعه ما همه تنبل هستند يعنى من تنبل نيستم و… البته توجه داريم که مخاطبِ اين پيام خودِ گوينده هم هست و به خود نيز مىگويد که تو در وضع بدى به اين داشتهها رسيدى، خلاصه به خودش هم مىگويد «باز هم بارک الله به من.»
پوررضايي ميافزايد: تا اينجا شايد خيلى بد به نظر نرسد. اِشکال بزرگ از اينجا شروع مىشود که هرکس اولين شنونده و اولين شخصِ اثرپذير از حرفِ خود است. حرف از دهان در مىآيد و وارد گوش مىشود و شخص بعد از مدتى باورش مىشود که واقعاً وضع همين قدر خراب است. خودش هم فراموش مىکند که اکثراً فقط منفىها را مىشمرده. اينجاست که روحيهاش را مىبازد. روحيه، که به قول يکى از فرماندهان بزرگ نظامى، سه چهارم قواست.
حرف خوب براي دوست
شايد يکي از دلايلي که ما براي ديگران منفيگويي ميکنيم اين باشد که آنها را دوست خود نميدانيم. مهندس اميررضا پوررضايي با اشاره به مطلب بالا اضافه ميکند: مىخواهم يک مورد ديگر را هم اضافه کنم که به نظرم در کلِ اين موضوع اثرگذار است. ما دوست داريم از شاديها و موفقيتهايمان با دوستانمان حرف بزنيم. اگر چنين نمىکنيم شايد آن کسانى را که در اطرافمان هستند دوست خودمان نمىدانيم. مثلاً کسى علاقه ندارد از درآمد خوب و سود زيادى که نصيبش شده با مامور اداره ماليات صحبت کند!
وي ميافزايد: حال سؤال اينجاست که دوست کيست؟ يک پاسخ شايد اين باشد که دوست کسى است که ما را دوست دارد. چرا که به نظرم اين واژه احتمالاً «دوستدارنده» بوده است و به تدريج در زبان تغيير شکل داده است، يعنى يک صفت فاعلى بوده مثل «دانشجوينده» که تغيير شکل داده و «دانشجو» شده است. اما نشانه دوستى چيست؟ سعدى در باب اول گلستان مىفرمايد:
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف يــارى و بـرادر خواندگــى
دوست آن دانم که گيرد دست دوست
در پريشــان حالــى و درماندگــى
پوررضايي در توضيح اين ابيات ميگويد: بنده با تأکيد بر ارادت بسيارم به حضرت سعدى مىخواهم عرض کنم بنده و شما در پريشان حالى و درماندگى، دست افرادى را گرفتهايم که نه تنها دوست ما نبودند، بلکه آشنايى هم با ايشان نداشتيم. قبل از آن آنها را نديده بوديم و بعد از آن هم آنها را نديديم و تا آنجا که من مىفهمم دوست ما کسى است که از شادى و موفقيت ما تقريباً به اندازه خودمان خوشحال شود.
اين فعال اجتماعي در پايان گفتگوي خود با گزارشگر روزنامه اضافه ميکند: من گمان مىکنم ما اگر دوستهاي واقعي و چنين افرادى را در کنارمان داشته باشيم از شاديها و دست آوردهايمان با آنها صحبت مىکنيم. پس شايد يکى ديگر از مشکلات اين باشد که دوستى و دوستدارى با آن تعريفى که ما ارائه داديم در جامعه کم شده است.
سجاد تبريزي
منبع : روزنامه اطلاعات
جهت دانلود فایل PDF مطلب ریشه های نگاه مثبت و منفی به زندگی کلیک کنید